یخ ، جوی کوه را ز ره کبر و ناز گفت


ما را ز مویهٔ تو شود تلخ روزگار

گستاخ می سرائی و بیباک میروی


هر سال شوخ دیده و آواره تر ز پار

شایان دودمان کهستانیان نئی


خود را مگوی دخترک ابر کوهسار

گردنده و فتنده و غلطنده ئی بخاک


راه دگر بگیر و برو سوی مرغزار

گفت آب جو چنین سخن دل شکن مگوی


بر خویشتن مناز و نهال منی مکار

من میروم که در خور این دودمان نیم


تو خویش را ز مهر درخشان نگاه دار